مخیله ی ذهن من ....

بـــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
ســـــلـام.با نام خدايي که بارن رحمتش همه را رسيده  وباعث راحت جان شده و ما راجان داد و به قدري ما دقيق افريد که در فکر ما نمي گنجد و...................................ّشکرش
دوستان چطورين؟؟؟؟؟..ببخشيد چند وقت نبوديم ..اول به خاطر اينکه يه امتحان سخت داشتم و يه اردوي چند روزه  رفتم و اينکه کلاس هاي انيميشن با تري دي مکس رو شروع کردم  ..به هر حال روحيه طنــــــــــــــــــــز رو که از دست ندادم ..هنوز هم مي تونم بنويسم ....
..............گفتيم بريم پيرهن نو بخرم که  لباس هام کهنه شده ..بعد از چند روز صبح اونو پوشيدم رفتم کلاس خوشنويسي اقا همين که واري شدم يه نفر مرکب به دست داشت مي اومد بيرون که خورد به من و لباس رو که نگو شده بود سياه ..من هم از پيرهن سياهي دلگير ..سريع برگشتم که برگردم خونه تو راه يه کم اب تو گودي از برون ديشب جمع شده بود .يه ماشين جوري از روش رد شد که اين اب رو نثار قامت ما کرد و رفت اين بار سر و رو

ر خيس شد رسيدم خونه لبسم عوض کردم ..مادرم هم گير داد که چرا اين قدر کثيف شدي ..گفتم که پيش اومد ...
همون روز يه نرم افز ار به کسي قرض داده بدم (کپي بود اورجينال نبود....ما که پول نداريم مجبوريم کپي بخريم) چون تو سيستم خودم پاک شده بود اومدم دوباره نصب کنم که ديدم اصلا اين دي وي دي اصلا باز نمي شه و کلا خط و خوش شده ....
اعصابم خورد شد ..گفتم برم سراغ نوشته هام (نيست که ما نويسنده ايم...شوخي کردم..چرت و پرت بود)ديدم هيچ کدوم نيست هر چه گشتم تو اون بازار شام اتاقمون نيست ..رفتم يقه داشم رو گرفتم گفتم پرا برداشتي ؟؟؟بگو وگرنه ..........(نوشته نمي شود چون خشو نت اميز است)..گفت من برنداشتم خودت  انداختي بيرون به من  چه !!!!!..ولش کردم و رفت .يادم اومد که يه سري کاغذ از انبار نوشته و کا غذهام ريختم بيرون ..داخل اونا بوده ....ماکه خسته از بدشانسي ...رفتيم سري بر زمين گذاشتيم و به زندگي فکر کرديم..فکر کردم که (فعل جمع نيست) بايد دـ قـــــــــــــــــــت  کرد تا موفق بود ...واين روز تمتم شد و شکر خدا و دعا براي ظهور مهدي (ع) همچنان باقي

 

گزارش تخلف
بعدی